ღ..پشت این چشمان سبز..ღ

*♥*Princess Of My Own Kingdom *♥*

ღ..پشت این چشمان سبز..ღ

*♥*Princess Of My Own Kingdom *♥*

صورت و آینه

می بینم صورتمو تو آینه
با لبی گریون می پرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی میخواد
اون به من یا من به اون خیره شدم
باورم نمیشه هر چی می بینم
چشامو یه لحظه رو هم میذارم
به خودم میگم که این صورتکه
می تونم از صورتم ورش دارم
می کشم دستمو روی صورتم
هر چی باید بدونم دستم میگه
منو تو آینه نشون می ده
میگه این تویی نه هیچ کس دیگه
جای پاهای تموم قصه ها
رنگ غربت تو تموم لحظه ها
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز ازت چی مونده به جا

آینه میگه تو همونی که یه روز
میخواستی خورشید رو با دست بگیری
ولی امروز شهر شب خونه ات شده
داری بی صدا تو قلبت میمیری
میشکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه
آینه میشکنه هزار تیکه میشه
اما باز تو هر تیکه اش عکس منه
عکسها با دهن کجی بهم میگن
چشم امید رو ببر از آسمون
روزها با همدیگه فرقی ندارن
بوی کهنگی میدن تمومشون

غم جدایی

در سرم جز عشق او سودا نبود

بهر کس جز او در این دل جا نبود

دیده جز بر روی او بینا نبود

همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره ی افاق بود

در نجابت در نکویی طاق بود

اه ه ه ه !!!روزگار!

روزگار اما وفا با ما نداشت

طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت

بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

اخر این قصه هجران بود و بس!

حسرت و رنج فراوان بود و بس



یار ما را از جدایی غم نبود

در غمش مجنون عاشق کم نبود

بر سر پیمان خود محکم نبود

سهم من از عشق جز ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست

ساده هم ان عهد و پیمان را شکست

بی خبر پیمان یاری را گسست

این خبر نا گاه پشتم را شکست

ان کبوتر عاقبت از بند رست

رفت و با دلدار دیگر عهد بست

با که گویم او که هم خون من است

خصم جان و تشنه خون من است

بخت بد بین وصل او قسمت نشد

این گدا مشمول ان رحمت نشد

ان طلا حاصل به این رحمت نشد

عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست

با چنین تقدیر بد تدبیر نیست

جرم عاشقی

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم

به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

مرغ عشق

زیر این طاق کبود یکی بود یکی نبود
مرغ عشقی خسته بود که دلش شکسته بود
اون اسیر یه قفس شب و روزش بی نفس
همه آرزوهاش پرکشیدن بود و بس
تا یه روز یه شاپرک نگاشو گوشه ای دوخت
چشش افتاد به قفس دل اون بدجوری سوخت
زود پرید روی درخت تو قفس سرک کشید
تو چش مرغ اسیر همه دلتنگی رو دید
دیگه طاقت نیاورد رفت توی قفس نشست
تا که از حرفای مرغ شاپرک دلش شکست
شاپرک گفت که بیا تا با هم پر بکشیم

بریم تا اون بالاها سوار ابرا بشیم
یه دفعه مرغ اسیر نگاهش بهاری شد
بارون از برق چشاش روی گونش جاری شد
شاپرک دلش گرفت وقتی اشک اونو دید
با خودش یه عهدی بست نفس سردی کشید
دیگه بعد از اون قفس رنگ تنهایی نداشت
توی دوستی شاپرک ذره ای کم نمی ذاشت
تا یه روز یه باد سرد میون قفس وزید
آسمون سرخابی شد سوز برگ از راه رسید
شاپرک یخ زد و یخ مرد و موندگار نشد
چشاش رو هم گذاشت دیگه اون بیدار نشد
مرغ عشق شاپرک رو به دست خدا سپرد
نگاهش به آسمون تا که دق کردش و مرد

گلبرگ احساس

تو ای گلبرگ احساسم تو ای دیرینه دلدارم

چو می خواهم که نامت را نهانی بر زبان آرم

صدا در سینه ام چون آه می لرزد

چو می خواهم که نامت را به لوح نامه بنگارم

قلم در دست من بیگاه می لرزد

نمی دانم چه باید گفت ؟!

نمی دانم چه باید کرد ؟!

به یاد آور سخنهای مرا در نامه ی پیشین

سخن هایی که بر می خاست چون آه از دلی غمگین

چنین گفتم در آن نامه

اگر چرخ فلک باشد حریرم

ستاره سر به سر باشد دبیرم

هوا باشد دوات و شب سیاهی

حرف نامه : برگ و ریگ و ماهی

 

نویسند این دبیران تا به محشر

امید و آرزوی من به دلبر

به جان من که ننویسند نیمی

مرا در هجر ننمابد بیمی

من آن شب کاین سخن ها بر قلم راندم

ندانستم کزین افسانه پردازی چه می خواهم

ولی امروز می دانم

نه می خواهم حریر آسمان ، طومار من گردد

نه می خواهم ستاره ترجمان عشق افسونکار من گردد

دوات شب نمی اید به کار من

نه برگ و ریگ و ماهی غمگسار من

حریر گونه ام را نامه خواهم کرد

سر مژگان خود را خامه خواهم کرد

حروف از اشک خواهم ساخت

مگر اینسان توانم نامه ای اندوهگین پرداخت